در دور دست ها ، جنگلی بود بسیار سرسبز وزیبا . درختان پرمیوه داشت وحیوانات گوناگون . همه آنها در آرامش و خوشی زندگی می کردند تا این که شیری به آنجا رفت وآسایش آنها را از بین برد . کارش این شده بود که مدام دنبالشان کند و بعد شکار شان کند وبخورد . جانوران که از این اوضاع ناخرسند بودند، تصمیم گرفتند بروند وبه او پیشنهادی بدهند ، به شیر گفتند: