معــرفت

( مثنوی فلسفی، به وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن )

معرفت نوری‌ست بر جانِ جهانِ بی‌نقاب،
می‌گشاید چشم دل را، بر حقیقت بی‌حجاب.

درکِ اشیاء جهان از رهگذرهای شعور،
می‌برد ما را سویِ اصل معنا، از غرور.

عقل و دانش، نورِ فهمِ هستی بی‌نقش‌اند،
هرچه دارند از حضورِ آگاهی‌ست، نقش‌اند.

ذاتِ اشیا را چو در آیینه‌ی اندیشه دید،
راز خلقت را به اشراقِ درون باید شنید.

دیدنِ ظاهر، به تنهایی رهِ دانایی نیست،
زان‌که نور معرفت، بیرون زِ ادراکِ حواس است.

با شهودِ عقل، جان را راه روشن می‌شود،
ظلمتِ پندار کهنه، کم‌کم از هم می‌رود.

هرچه در هستی‌ست، با قانونِ نفی آفریند،
زان‌میان وحدت زِ دل‌های شکاف افتد پدید.

سوی نو بینی، در این دوران، نیاز ماست بس،
زان‌که دانش در نهاد ماده دارد راز و کس.

فیزیکِ نو، راهی از جنس تفکر پیش‌ساخت،
تا بفهمیم از جهان، آن‌چیز را کو بود «ناب ».